پیوند من و باباییپیوند من و بابایی، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره
وروجک نیامده من وروجک نیامده من ، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

من و وروجکم

افتتاحیه

  سلام مامانی جونم  امروز روز اولی که برات دارم مینویسم ،منو بابایی خیلی دوست داریم و هر شب در باره شما حرف میزنیم تا خوابمون ببره . تازه دو روزه که در س مامانی تموم شده یه کمی سرم خلوت شده و دیگه میتونم برای اومدن شما خودمون و آماده کنیم.          پنجشنبه 5 آبان 90 ...
27 دی 1391

سوپ

سلام فندقم ، مامان و ببخش که یعضی وقت اینقدر بد حرف میزنه که باعث ناراحتی میشه ...   از دیروز رژیم سوپ گرفتم دعا کن وزنم زود بیاد پایین تا ببینیم این دکترا دیگه چی می خوان بگن ...   دوست دارم  بابای... ...
27 دی 1391

در تلاشم

هنوز در تلاشم گلم برای لاغری خیلی سخت ولی فقط به تو فکر میکنم و برام راحت تر میگذره در ارزوی به آغوش کشیدنت هستم همچنان .... تا به امروز از اولین روزی که رژیمم و شروع کردم نزدیک پنج کیلو کم کردم برای یک ماه خیلی خوب اومدم پایین .... زودی بیا دوست دارم ...
27 دی 1391

دوباره بی خوابی

میدونم الان اومدم یه سری حرفای ناراحت کننده زدم منو ببخش گلم چی کار کنم دست خودم نیست وقتی اونایی که مثل خودمو  میبینم که خیلی وقت تو صف انتظارن حالم هی بد تر  میشه .... نمیدونم چه را دوباره بی خوابی زدم با اینکه امروز زود بیدار شدم ، البته بابا یی گلت هم بیدار پای تی وی  نشسته.... بذار بازم حس های مسخرمو بگم شاید کمی اروم تر شدم شاید وقتی  بیا ی اینارو پاک کنم تا نخونیش ، پس چرا دارم مینویسم نمیدونم چرا همین طوری .... خیلی بده که ادم بدونه که نمیشه و با چشماش ببینه که هستند مثل خودش و اونا هم منتظرن و نتونه با کسی حرف بزنه چون همه رو ناراحت میکنه و حتی با نوشته هاش تو وبلاگش دوستای نازی رو نارحت میکنه .........
23 دی 1391

توهم

 دیگه از این توهم گاه و بی گاهم خسته شدم  دوست دارم داد بزنم یا حداقل یه نفس بلند بکشم تا خالی شم ولی حتی نفس کشیدنم هم باعث ناراحتیه ... چه دنیا بدی و مزخرف هی به خودم امید واری میدم و هی دوستای گلمم بهم امید واری میدن ولی هیچ کدومشون نمیتونم درکم کنن و یا خودشونو جای من بزارن ، اصلا هم دوست ندارم که جای من باشن ، حتی برای دشمنم هم نمیخوام، واقعا سختــــه و زجر آور از این که همه نصیحتم میکنن درد میکشم  از این که دوستای هم سن و سالم و میبینم که مادرند خوشحال میشم و درد .... چه قدر فشار سختی خدا کمکم کن و دستم و بگیر این حرفا رو نمیتونم به هیچ کس بزنم فقط به تو میگم خدا جونم چون این تقدیر و برام نوشتی ... هر چی جلو...
22 دی 1391

این چند روز

 سلام گلکم خوبی مادر الهی که خوب باشی منم  ای بدک نیستم در نبود تو هنوز بسر میبرم  ، چند روز بود که اینترنت نداشتیم و منم خود سر گرم کارای دیگه کردم مثل رفتن خونه خاله های گلت و دوختن دستگیره برای اشپز خانه  و رفتن خونه مامانی  و با بابایی بیرون رفتن و ... خبر بد اینکه هنوز تو رژیم هستم و بعد از کم کردن دو کیلو که گفتم دیگه وزن کم نکردم خیلی از این بابت ناراحتم و لی هنوز رژیم رو رعایت میکنم ، فکر میکنم به خاطر خوردن قرص هایی که دکتر داده باشه و با اینکه متفورمین هم میخورم ولی وزن کم نکردم ، خیلی بده.... واینکه دوست دارم و از راه دور میبوسمت   ...
20 دی 1391

دل تنگی

 دلم برای بابای گلت تنگ شده  جایی نرفته ولی مثل همیشه انگار نمیتونم باهاش باشم خیلی بد شده دنیا هی داره بهمون فشار میاره ، عزیزکم ان شالله وقتی بزرگ شدی  زندگی راحتی داشته باشی منو باباییت هر چیزی داریم برای شماست گلم  خیلی دوستت داریم زود بیا پیشمون تا این سکوت بشکنی  و خونمون رو پر از  سر و صدا کنی  ... ...
10 دی 1391

دیروز

سلام عزیزم خوبی مادر ، حال منم خوبه عزیزم ، دیروز خونه عمه ات اینا بودیم تولد دختر گلش بود بازم من کمبود شما رو دو چندان احساس کردم  پس عزیزکم کی میای پیشم ، دل مادرت طاغت نداره و پر از یاس  و ناامیدی ، زود بیا گلم پیشم انقدر زود که سال دیگه به همین روزا تو اغوشم باشی ... الــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهی آمــــــــــــــــــــــــــــین ...
9 دی 1391

سرما خوردگی

سلام گل مادر خوبی عزیزکم الهی که خوب باشی مامانت این چند روز مریض بود تو رختخواب با تب و لرز شدید که با دارو خوب شدم و امروز خوب خوبم ولی کمی هنوز سرفه میکنم  واینکه همچنان منتظرتم  و اینکه  دوکیلو  لاغر شدم ، دیگه هیچی از گلوم پایین نمیره تا شما نیای پیشم، پس زود بیا که مامانت از دست نره ، دوستون دارم هم توگلم و هم بابایی نازت رو .... ...
5 دی 1391

یلدا 91

سلام عشقم دیشب طولانی ترین شب سال بود  ما همگی خونه مامانی جمع شده بودیم جای شما بازم خالی بود ، از ته دلم خواستم که ان شالله سال دیگه به همین روز تو بغل مامانی باشی ... عکس هم برای دیشب هستش که با هم کاری خاله های نازت بر پا کردیم و خیلی خوش گذشت ... ببین چه کرسی باحالی زده بودیم  ولی صدای مامانی در اوردیم چون لحاف زیر تمام رخت خوابا بود و هی مامانی قر میزد که  بهم نریزید ولی در آخر خودش کمکمون کرد که لحافو که مال جهازش بود رو در بیاریم  و با این همگی مدل عکسای قدیمی انداختیم  ، بازم میگم گلم جات تو بغلم خیلی خالی بود... ...
1 دی 1391
1